من به عنوان یکی از دهها نوجوان فامیل از خانواده بزرگ منزوی تجربه های بسیار مثبت و تاثیرگذاری کسب کردند که مهم ترین آنها از کاوه بود . او در مورد بچه های هم سن و سال من احساس مسئولیت عجیبی داشت و همچون برادری دلسوز تلاش می کرد به کودکان و نوجوانان فامیل راه و رسم زندگی را بیاموزد . آموزش های بی بدیل او نه بصورت مستقیم که موجب دلزدگی شود و نه از نگاه بالا و تحکم آمیز بلکه درست بر اساس شیوه های جالبی که در ان زمان دهه پنجاه خورشیدی حداقل برای من بسیار جذاب و تاثیرگذار بود.

واقعا نمیدانم چگونه این همه همت و مسئولیت شناسی را در خود ایجاد کرده بود که تقریبا به همه بچه های فامیل از جمله من در درس خواندن و پاسخ دادن به پرسش های بی انتهای آنها درهمه زمینه ها وقت می گذاشت. در همان دوران آموختم چگونه در مورد مسائل پیرامون خود بی تفاوت نباشم و درباره هرچیز و هرکس که به نظرم جالب بود پرسش مطرح کنم و اصلا خجالت نکشم که پرسشهای بی ربط خود را با کاوه در میان بگذارم . مثلا قند چگونه ساخته می شود؟ پوست گاو را چگونه به چرم تبدیل می کنند ؟ پاسخ به این پرسش ها در زمانی که اینترنتی نبود که با یک جستجوی ساده بشود به پاسخ مورد نظر دست پیدا کرد واز  آن سخت تر توضیح دادن مراحل کار برای یک بچه 8 یا 9 ساله بود .

کاوه در واقع روشنفکری عملگرا و مسئولیت شناس بود که با رفتار و کردار خود به من و امثال من در سنین کودکی می آموخت که چگونه می توان ازآسایش خود برای آگاهی بخشی به جامعه صرف نظر کنی . او با انکه خود سنین جوانی را تجربه می کرد و می توانست در آن دوران وقت خود را برای خیلی چیزهای دیگری که جوانان آن روز در دانسینگ ها ، شب نشینی ها ، کافه نشینی ها و حداقل سینما رفتن ها جستجو می کردند، اختصاص دهد. اما او مسئولانه در محیط خانه ، محله و فامیل و دوستان و دانشگاه به هر کس که تشخیص می داد به کمک نیاز دارد و یا با درخواست کمکی درهر زمینه روبرو می شد کوتاهی نمیکرد.

کاوه علاقه وافری به کتاب خواندن داشت و به شدت دیگران را به کتاب خوانی ترغیب می کرد و صد البته سفارش های او برای کتاب خواندن مطالعه کتاب های خوب بود نه هر کتابی .

اینچنین کاوه منزوی  برای من یک الگو انسان مسئولیت شناس  شد و تحت تاثیر آموزش های ابتکاری و سازنده او بود که من توانستم پس از پایان کلاس سوم ابتدایی سه سال دیگر را در تابستان بصورت جهشی و فوق العاده بخوانم و مستقیما وارد دوره اول دبیرستان بشوم.

صد افسوس که این انسان شریف در یک حادثه تلخ و ناگوار در روز سیزده بدر سال 1356 در بزرگراه محمد علی جناح تصادف کرد. رفتن او بسیار غم انگیز و تراژیک بود زیرا تنها دوماه پیش ازآن فامیل داغ رفتن حسین بهشتی پور را در 15 بهمن 1355 تجربه کرده بود و اینبار جوان برومند دیگری در سن 26 سالگی در حادثه تصادف از میان ما رفت.

کاوه تازه نامزد کرده بود و قرار بود چند ماه دیگر ازدواج کند. او که چندی پیش تر سربازی اش را با درجه ستوان دومی به پایان برده بود و تازه می خواست خدمات خود را به عنوان فوق لیسانس مهندسی مکانیک به جامعه عرضه کند،اینچنین ناکام درگذشت.

یکی از تلخ ترین روزهای زندگی من دربعدازظهری شکل گرفت که به پدرم اطلاع دادند کاوه درحادثه رانندگی درگذشته است. یادم نمی رود پدرم من و برادرانم را با خود به منزل دایی در امیراباد شمالی برد .  درراه همه ما گریه می کردیم و نمی دانم افرادی که ما را می دیدم چه تصوری داشتند اما برای ما از دست دادن کاوه عزیز مثل حسین که دو ماه قبل در غم او عزادار شده بودیم بسیار غم انگیز بود و اصلا نمی توانستیم جلوی گریه کردن خود را بگیرم و به اصطلاح خویشتن دار باشیم.

در منزل دایی علینقی منزوی تقریبا همه بزرگان فامیل جمع شده بودند. شرایط بسیار غن انگیزی بود که نمی خواهم با یادآوری ان خود و دیگران را متاثر کنم اما یادم نمی رود که زن دایی حالش از همه بدتر بود مادری که یک عمر برای فرزندان خود و  دیگران خدمت کرده بود ان روز داغی بزرگ را تجربه می کرد به گفته خودش پس از اعدام محمدرضا عموی کاوه این دومین شوک بزرگ بود که بر روح و روان این مادر نمونه وارد شده بود. بعد از این غم بزرگ حداقل تا یکسال زندایی دیگر آن زن دایی سابق نبود

درپایان این نوشته خیلی تلاش کردم کاوه را با کس دیگری مقایسه کنم یا ببینم در زندگی 60 ساله که من تجربه کردم کاوه شبیه چه کسی بوده که حداقل برای تقریب ذهن  نسل امروز فامیل اورا که تنها 26 بهار را تجربه کرده بود، مشابهت سازی کنم .اما هرچه در ذهن گشتم نیافتم .

فقط باید بنویسم از لحاظ مسئولیت شناسی ، انسان دوستی و به فکر همنوع بودن به دور از هرنوع تعلق  نژادی ، قومی ، مذهبی و غیره او فقط شبیه خودش بود. انسانی فرهیخته اهل مطالعه و مسئولیت شناس همچون آب  پاک و زلال وخلاصه  یک انسان نمونه بدون ادعا که خدمت بی منت به دیگران را سرلوحه کارخود قرار داده بود.  روحش شاد ، یادش مانا

نیما در شعری می گوید

نام بعضی نفرات رزق روحم شده است

وقت هر دلتنگی  سویشان دارم دست

جرات می بخشند ، روشنم می سازند